روزنوشته های علی محمدکیخسروکیانی

دوست دارم خاطره های خودرا با شما به اشتراک بگذارم

روزنوشته های علی محمدکیخسروکیانی

دوست دارم خاطره های خودرا با شما به اشتراک بگذارم

آخرین نظرات

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام

اسم من علی محمد استsmiley

امروز  ظحر بری مدتها وپس از هسابی قور زدن به جان مادرم  بلا خره برا ی ناحار قذایی که پس از مدت ها توی رگم بود که آن کی نوع بادمجان بود را برا ی ما درست کرد وماهم باشوق واشتیاق فرا وان همه با هم نشستی م صر صفرهی نا حار ودا شتی م که آن غذا را می خو ردیم  که آخر های ناحار پدرم که رسید گفت وایی دیرم شد ومادرم گفت کجا؟ می روی برا ی درس در سابقو ن وپدرم هم هرف مادرم راهم تعید کرد وگفت بلهکه من یکدفه گفتم من هم بیایم وپدرم هم خیلی مشتاقانه گفت بله بله  که من در آن زمان از کرده ام پشیمان شدم ودر آنموقه به پدرم گفتم اگرلامزم نیست نمیام که پدرم گفت نه باید بیایی آنجا ومن باخدم گفتم کاش اسلا نگفته بودمcrying

بعد با سرعت ناحارم را تمام کردم ورفتم لباس هایم را پوشیدم وبه امید کلاس کامپیرو تر آماده از اوتاق آمدم بیرون کهدیدم پدرم کلمن مان  که خیلی خیلی بزرگبودرا برداشتهومب خواهد باخودمان باموتور بیا ورد من اولش شکه شدم  ولی بعد با هر مسیبتی که بود آن وسنیچ را همراه خودم آوردم ورفتیم تا رسیدیم   به آنجا وموقه ای که من وسا یل  گذا شتم دستم شیکسه بو و سرخ بود  ودستم خیلی درد میکرد چون کلمن خیلی زیاد از هد سنگین بود

موقای که کلا س پدرم شروع شده بود هرچه منتزر ماندم بروند سرا ق آموزش  کامپیروتر هیش خبری نبود ویک کلاس دیگری بود  ومن هسابی حوصله ام سر رفته بود البته کار هایی هم آنجا کردیم وبعداز کلاس وحرف زدن های پدرم با دوستاش که به نفع ن بود دباره باهزار سختی کلمن را باخودمان حمل میکردم که یک دفه یکی از فامیل هایمان را دیدیم که مقازه داشت و سرمقازه اش بود وما هم رف تیم یک سری بهشان زدیم وخیلی خوشحال شدند که نمی دانم کهچیشد که قرار شدما شوهر خاله ی پدرم را ببریم خانه ومن هم هیچ نزری دنددم وسه پشته  رفتیم ومن هم روی جای خیلی بد متور نشسته بودم که هر  دقیقه ممکن بود که بیوفتم ویک کلمن گنده ای دستم بو که اسلا نمی توانستم آن را نگه دارم وپشتم داشت داقون میشد تارسیدیم خانهی خاله ی پدرم که خیلی دوسدشان داشتیم وپدر آن جانمازش را خواند  ویک چایی خوردی م ودم آمدن خله جیبم را از شکلات پر کرد وامدیم خانه

 

 

 

پس گاه باید برای کمک کردن سختی های بسیار را تحمل کنیم وبا هر شرایطی که داریم برا ی کمک کردن کنار بیاییم ورازی باشیم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۱۶
علی محمد کیخسروکیانی

سلام

اسم من علی محمد است

امروز مگه پدرومادرم گزاشتن که یک خواب راحت بروم چون دا شتن آماده می شدن تا بروند اداره ی آموزش وپرورش وبرا ی سبتنام برادرم مهدی یک کاری بکنند واز ن خدامن از انجایی که خواب بو دم و حافظی کردند وبه من گفتن مواظب برادر هایت باش تامابیاییم و من از آنجایی که هنوز هوش صد درصدی نداشتم گفتم باشد وخداحافظ وآ نها از خانه رفتن  

بیرون  ودودقیقه بعد از رفتن من بیدار شدم واز آنجاییکه هنوز خیلی خوابم میآمد یک جور هایی بدخواب شده بودم رفتم پیش برادرم و پیشش دراز کشیدم تا ساعت 9 صبح شود آخ من یک دلم پیشه فیلم های سینمایی بود که از تلویزیون پخش میشد

ومن میخواستم بدانم که چی می گذارد وبه خواطر همید نتوانستم درست بخواهم وسریع بلند شدم تلویزیون را روشن کردیم وبا برا در هایم فیلم 6 قهرمان رادیدیم واز شدت خستگی حالش را نداشتی م که برویم وصفره ی صبحانه راپحن کنیم ودلیل دیگرشم آن است که همیشه مادرم صفره را پحن میکرد وماهم کمکش می کردیم و وابسته به مادرم بودیم وکمی هم تنبل شده بودیم بخواطر همین با اینکه خیلی گشنه ی مانشده بود باز هم همانطوری آنوسط نشسته بودیم  تا اینکه پدرم رسید  ومن سریع صفره را پحن کردموموقه ای که پدرم وارد خانه شدو من ازدوچیز خیلی خیلی تعجب کردم surpriseوآن هم این بود که پدر خیلی زود آمد زود تراز آنکه فکرش را بکنم  ودومی این بود که پدرم بدون مادر وتنحایی آمد ومن اول فکر کردم که مادرم آننجا مانده  ودنبال کارهای برادرم است. ومشغول صبحانه خوردن شدیم که چند دقیقه بعد از آمدن پدرم مادر در زد و آمد تو ومن متوجه شدم که مادرم  برای خرید  رفته بود کوثر 14  

بعد از مدتی پدرم لباس هایش راپوشید واز خانه رفت بی رو ومن از آ نجایی که خیلی دلم می خواست که تا آخر آن فیلم را ببینم ولی اوز کردم وگذا شتم یک شبکه ی دیگر وبا یک فیلم دیگر وآن را با مادرم تماشامیکردیم وبعد از دوساعت صبحنه خوردن من  وتمام کردن صبحانه ام  مادرم به من گفت که علی بودو برای خودت وخودم یک چای بریز  تا باهم بو خوریم

حس خیلی خوبی داشتم ویکم لبخند آمد روی لب هایم  ولی  به مادر گفتم چشم بگذارید  من اول صفره ی صبحانه را جمع کنم وبعد برایتا ن چایی می آورمومادرم هم گفت باشد ومن زودی صفره را  جممع کردم ورفتم دوتا چایی خوشگل وخوشتم  ورنگ برای مادرم وخودم ریختم وبردم گذاشتم ومشغول فیلم دیدن شدم آنغدر توی محو تماشای تلویزیون شدم کهیادم رفت کهمن برایخدم چایی ریختم وچایی وجود دارد تا اینکه مادرم من را صدا کرد وگفت چییت یخ کرد ومن که تازه بخودم آمده بودم گفتم اه راست میگوید چاییم یخ کرد وسریع رفتم طرف چایی ام تا بینم که وزیت داقی ی آن چطو ری است که دیدم خیلی سرد شده وموقه ای که خواستم ب کتری آن را داق کنم دیدم که زیر کتری خواموش است ومجبور شدم سرد  سرد بوخورم وتلویزیونم رانگاه میکرم که صدای مادرم وامریر حسین می آید وموقه ای که از مادرم پرسیدم چیشد گفت برادرت داشت ظرف می شست کهیک لی وان از دستش افتاد وشیکست ومن گفتم خیلخوب وداشتم فیلمم را می دیدم وتازه ازترسیدن

صدای بلند مادرم آرام شده بودم که ناگهان صدای مادرم بلندشد ومن باترس وبا اجله رفتم در آشپز خا نه واز مادرم پرسیدم چی شد ومادرم همگفت دستم را بری دم  بدجوری همبریدم وسریع رفت بایک دست مال  دستش را گرفت تا خونش بند بیاید وهمینطورکه تلویزیون می دی دم ما درم گفت امرو ز با ید حسابی توی کارها ی خانه بهمن کمک کنی  چون من دستم خیلی درد میکند  ومن گفتم باشد وحتما کمکتان میکنم وادا مه ی فیلمم رادی دم وبعد از فیلم حسابی  به مادرم کمک کردم

 

 

 

پس هیچوقت به بزرگ تر ها وابسطه نباشیم      

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۳
علی محمد کیخسروکیانی